یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )

فصل سیزدهم

هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم. که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید . بغلم کرد و گفتم . شاه داماد خودم ....... یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد ....... بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت ....... تعجب کرده بودم ..... من قرار داماد بشم یا اونا  .... همه به وجد اومده بودن ........

گفتم :  مامان ......

گفت : جان مامان .......

پرسیدم : خیلی سریع اتفاق نیافتاد .......

گفت : نه خیلی هم دیر شده ...... ای کاش خجسته هم زنده بود ..... و این روز رو می دید .

با تعجب پرسیدم : خجسته ؟!!!

فوری پاسخ داد : مامان ثریا ....... من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم ......... یه  جون بودیم توی ..... دوتا بدن ......... خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت ...

بابا بین  حرفامون اومد و به مامان گفت : می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم ...... بعد اومد منو بغل کرد و گفت : تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله ...... ثریا دختر خیلی خوبی و منم از صمیم قلبم دوستش دارم . هر  چند سالهای زیادی هست که ندیدمش ..... اما مطمئنم ثریا هم به خجسته و منصور رفته  ........

اینجا بود که تازه متوجه شدم اسم پدر ثریا منصور بوده ...... و بعد از رفتن داخل خونه  متوجه شدم پدر هم با منصور و ثریا رفقاقت قدیمی داشتند .....

به هر شکل همه در و تخته  درست چفت هم شدند ، در این میون فریبا و فرید هم اومدن منو ماچ کردن و تبریک گفتند : اما بشدن منتظر بودن تا غروب ثریا و مسعود رو ببینن و  باهاشون اشنا بشن .......

مامان پرسید صبحونه خوردی ؟

با تعجب گفتم م اخلاق خاله رو نمی شناسی  .... کسی جرات داره صبحونه نخورده از خونه اش بیاد بیرون .....

گفت : اوه اوه .... آره درست می گی  .....از ذوق عروسی  ......... نمی دونم چی دارم می گم .......

 پرسیدم : حالا من باید چیکار کنم ؟

بابا کنترل ماجرا را بدست گرفت و گفت : تو فقط برو دنبال مرتب کردن خودت  .... استحمام ، آرایشگاه و .... بقیه کارای شخصیت .... بقیه کارها رو من و مامانت و فریبا و فرید انجام می دیم ....... یه استراحتی هم بکن که برای عصر سر حال باشی ........

با خنده گفتم :  خب پس به این ترتیب معلوم شد ..... من کاره ای نیستم ....... همه بدون هماهنگی و معطلی گفتند : ... ب.... ل .... ه

به این ترتیب  رسما من از بازی مقدماتی اخراج شدم ........ تا بعد از ظهر کلی وقت داشتم .....  رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم و به آسمون و صورت فلکی ثریا خیره شدم ....... چون کمی از خستگی دیشب توی تنم مونده بود .... خوابم برد .....

تقزیبا یک بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم ....... رفتم پایین دیدم نه بابا  هست نه مامان ...... نهار آماده روی اجاق گاز بود ....

فریبا اومد پیشم و گفت : ساعت خواب  ....

گفتم : ممنون .....

با چشم غره گفت : اخه کی توی همچین موقعیتی خوابش می بره ....... ماشاالله به این آرامش .... اما خودش جواب خودش رو داد : آره دیگه خرت حسابی از پل گذشته  .... چرا نخوابی  .....

گفتم : فریبا ........

زد زیر خنده و گفت : شوخی کردم ......... اما ادامه داد : اشتها که داری ..... بلافاصله باز خودش جواب داد : چرا نداشته باشه ......

دوباره گفتم : فریباااااااا

دوباره قاه قاه زد زیر خنده و گفت : بخدا شوخی کردم داداش ........ بیارم نهارت رو ......

گفتم : مامان و بابا .......

گفت : اونا رفتن بیرون و تا چهار و پنجم بر نمی گردن ..... گفتند فقط شما آماده باشین که ما برگشتیم لباس عوض کنیم و بریم ..........

پرسیدم  : نفهمیدی کجا می رن ........

گفت: اونا از تو هل ترند..... با عجله رفتند ، هرچه پرسیدم ، جواب دادن برگشتیم توضیح می دیم ....... حالا سین جیم نکن ما رو دختر  ........ نهار رو خوردم و دوباره رفتم اتاقم ..... تصمیم گرفتم . تابلویی که از صورت ثریا کشیدم را براش هدیه ببرم ...... بعد از کاور کردن تابلو رفتم حمام  ........ و بعدم موهام و سشوار کشیدم ........

همین موقع بود که صدای بابا و مامان رو از پایین شنیدم .... رفتم ببینم چیکار کردند .... بابا یه دست کت و شلواری رو که دستش بود داد و گفت برو این رو بپوش و آماده شو .... همین زمان مامان یه پیراهن و کروات  و یه جفت جوراب نو رو داد دست دیگه ام ........

گفتم : اینا چیه ؟!!!!!!!

مامان جواب داد : لباس نامزدی و بعله برون ....

گفتم : آخه من که کت شلواری نیستم ......

بابا با لبخند گفت : امشب هستی برو بدون چونه زدن بپوش و بیا ........

دیدم بحث کردن هیچ فایده ای نداره ........ امشب رو ناچارم هر چه می گن گوش کنم . رفتم بالا لباس و پوشیدم و اومدم در کمال تعجب دیدم بابا و فرید  هم کت شلوار پوش شدن .....

از طرف دیگه وقتی مامان و فریبا رو دیدم . متوجه شدم اونا هم لباس های شیک و شادی تنشون کردم ..... رفتم سراغ کفشام دیدم سر جاشون نیست .

برگشتم . دیدم فرید با یه جفت کفش نو توی دستش جلوم ایستاده ....... متوجه شدم باید اونو بپوشم ....... فرید بدون اینکه چیزی بگه دویید و کفشای نو خودش رو پوشید ....... رفتم بالا تابلو رو برداشتم و اومدم برم سوار ماشین بشم ....... بابا سوییچ مامان رو نشونم داد .... یعنی با اون نه .... با ماشین مامانت  .....

اومدم چیزی بگم . فریبا گفت : با این دک و پز که نمی شه پشت ژیان مهاری بشینی  .......

دیدم راست میگه خیلی ضایع است ...... گفتم : شما ........

مامان دسته گل و یه جعبه شیرینی داد دستم و گفت : ما چهارتا با ماشین بابات میاییم .

تابلو دستم بود  بابا گفت : این چیه ؟!!!!!!

گفتم : یه هدیه .......

مامان اومد بگه  : .....  گفتم از این دیگه کوتاه نمی آم .... عکس ثریاست کشیدم ..... می خوام بهش هدیه بدم .....

ظاهر متوجه شدن در این مورد واقعا از مصالحه نیست.

بابا گفت : بسیار خب ..... بده اونو بزارم صئدلی عقب تو این جعبه شیرینی و دسته گل را بزار روی صندلی بغل دستی ات ......

مامان گفت " مواظب ماشین قشنگ من باش  ....... چیزیش بشه حسابت با کرام الکاتبین .... مامان معمولا  تو حرف زدن یه خرده به مردا شبیه و از اصطلاحات مردانه استفاده می کرد ...... عاشق ماشین و رانندگی بود . به همین دلیل یک مستنگ آبی آسمونی خریده بود و کلی باهش پز می داد . بابا جگوار داشت .... اونم آبی آسمونی متالیک .......

گفتم : چشم مراقبم ........ بابا جزو تهیه کننده های درجه یک تلویزیون  بود ..... مامان هم تلویزیون کار می کرد ..... اما وقتی من بدنیا اومدم ...... استعفا داد ........ ولی حوصله داشته باشه و سرش هم خلوت  .... توی کارای بابا بهش کمک می کرد ....

سوار شدم و به سمت  خیابون شهباز راه افتادم ..... بابا اینا هم پشت سرم می اومدن .......

 

پایان فصل سیزدهم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:56 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.